تاوان حرف نزدن!

روز اول که دیدمش محوش شدم. وقتی وارد شد انرژیش منو گرفت. راستش رو بخواین این دختر چیزی کم نداشت از زیبایی و خوش پوش بودن بگیر تا خانواده ی خوب و مرفه.

تو یکی از بهترین جاهای تهران مینشستن. لباس‌های برند میپوشیدن. شاید هر چیزی که یک دختر ۲۲ ساله باید داشته باشه تا بشه به زندگیش گفت: ایده آل!

هر جایی که وارد میشد همه دوست داشتن باهاش حرف بزنند. باهاش در ارتباط باشند.

اما دلیل جذابیتش زیبایی یا پولش نبود. چیز دیگه ای داشت که به راحتی قابل تشخیص نبود. چیز دیگه ای که اونو از دختر های شبیه اون، جدا کرده بود.

وقتی که باهاش بیش تر آشنا شدم. سعی کردم بفهمم این تفاوت از کجا میاد. وقتی دقیق شدم طولی نکشید که فهمیدم اون چی دارد که خیلی ها ندارند. این دختر علاقه مندی هاشو شناخته بود و انگیزه رشد پیدا کرده بود. میدونست چی از این زندگی میخواد. میدونست میخواد به چه سمتی بره و حاضر بود که بهاش رو هم بده.

برعکس خیلی از دخترها به خصوص خانم هایی که از خانواده های ثروتمند بودند؛ از ۱۸ سالگی کار میکرد. جاهای مختلف میرفت که کار بکند تا علاقشو بشناسه و بتواند راهش را پیدا کند.

حتی اون زمان که مدرک تحصیلی خیلی مهم بود. و هنوز هم خب توی جامعه ما مدرک تحصیلی چیز مهمیه. اما این دختر خودشو درگیر این مسائل نکرد. دنبال راهی رفت که میخواست. نه چیزی که جامعه ازش میخواست. اصلا مدرکشو هم نرفت بگیره. به جایش رفت در یک شرکتی مشغول شد که فضای رشد زیادی داشت.

میدانید چرا این قدر خوب میتونست بیخیال این که بقیه چی فکر میکنند بشود؟

چون میدونست چی میخواد چون میدونست که چه چیزی توی زندگی برای اون مهمه. برای اون ارزشمنده.

میشه گفت از هم سن و سالای خودش چند پله جلو تر بود.

اما مسیرش اون طور که تصورش را میکنید پیش نرفت. وقتی نگاهش میکردید. حتما با خود میگفتید چه زندگی فوق العاده ای دارد. هم خودش، مسیرش و علاقه‌مندی هایش را میشناسد. هم تلاش میکند. پس حتما به جایگاهی میرسد که همه انگشت به دهن بمانند.

یک روز با همکارش نشسته بودن و داشتن صحبت میکردند. صحبت به حقوقشان کشیده شد.

همکارش بین صحبت ها گفت که ماهی ۱۰ تومان حقوق میگرید. در حالی که حدود ۹ ماه دیرتر از او در آن شرکت مشغول شده بود. این دختر آشفته شد. از این که با کسی که بدون هیچ تخصصی به عنوان کاراموز کار میکرده. حتی از نظر زمانی کم سابقه تر از او بوده؛ حقوق یک اندازه ای میگیرد. حالش بدجور گرفته شد.

خودش حدود یک ماهی بود که میخواست برای افزایش حقوقش با مدیرش صحبت کند. که هر بار به دلیلی عقب انداخته بود. اما حالا که این موضوع را فهمیده بود احساس خیلی بدی نسبت به مدیرش پیدا کرده بود.

اول سعی کرد خود را آرام کند. به این فکر کرد که مدیرش واقعا همیشه با او رفتار خوبی داشته. خیلی چیز ها به او یاد داده. مثل یک معلم همیشه راهنماییش کرده. پس باید آرام باشد و خیلی زود با او صحبت کند تا مشخص شود چرا این اتفاق افتاده.

پس چند تا نفس عمیق کشید و رفت تا با رئیس صحبت کند. اما فهمید رییسش توی شهر نیست. اون زمان خارج از شهر بود برای ماموریت. حالش باز بهم ریخت. اشفته شد و احساس کرد که ارزشش حفظ نشده. بهش احترام گذاشته نشده.

انقدری اعتماد به نفس نسبت به مهارت هایش داشت، که به خودش نگوید:” شاید من مهارتم کم است.”

میگفت:” نه در حق من بدی شده و اینجا دیگه اونجایی که نیست که من بتونم بمونم.”

از اون جایی که رییسش تا چند روز بعد هم از سفر بر نگشت. این احساسات منفی تبدیل شدند به نشخوار فکری. در نتیجه هر روز مدیرش برایش منفور تر میشد. تا جایی که دیگر نمیتوانست تحمل کند.

همین که بعد از چند روز رییسش از سفر برگشت. نامه استعفایش را به او داد. بدون این که حتی از مساله ی پیش آمده صحبت کند.

فقط گفت:” من اصلا اینجا حالم خوب نیست و فقط میخوام برم میخوام برم کسب و کار خودمو راه بندازم برای هیچکس دیگه کار نکنم.”

استعفا داد و از اون شرکت اومد بیرون. طبیعتا درامدی نداشت. خیلی وقت بود که از پدر و مادرش پول نمیگرفت. نمیتونست دوباره به اونا رجوع کنه. نمیتونست  بگه که بعد از چند ماه کار پس اندازی ندارم. من را تامین کنید.

از فکر کردن به این که بعد از اون همه تلاش هیچ پس اندازی نداشت ناراحت تر شد. یاد روزهایی که حتی در تعطیلات هم به شرکت میرفت. روزهای عیدی که همه مسافرت بودن، سرش توی لپ تاپ بوده و داشته کار میکرده.

کم کم تنها هم شد. اکثر دوستانش از همان شرکتی بودند که مشغول بود. حالا از اون ها هم دور شده بود.

بهشون گفته بود که دارد کسب و کار خودش را اره میاندازد. و میخواهد تا ۶ ماه دیگر مهاجرت کند. اما به خودش که نگاه میکرد نمیدانست از کجا باید شروع کند. مهارت های زیادی داشت اما مهارت های مدیریتی جزوشان نبود. اصلا از بحث های مالی سر در نمیاورد.

تمام روابطش از اون شرکتی بود که داشت کار میکرد. همکاران سابقش با او رابطه ی خوبی داشتند. خیلی از کارمندان بخش های مختلف را میشناخت که میتوانستند کمکش کنند.

اما حتی یک لحظه هم نمیخواست تلفن رو بردارد بهشون زنگ بزند بگوید یک مشاوره ای به من بدهید. بگویید من چیکار کنم.

حتی نشخوار های فکری اش بیشتر هم شده بد.

چرا اون همکاره اندازه من حقوق میگرفت؟ با خودش فکر کرد اصلا اون همکارداره چیکار میکنه؟ من خیلی درجریان کارش نیستم اما خب طبیعتا از من کمتره و من باید بیشتر حقوق میگرفتم. من باید بیشتر عزت و احترام میداشتم/ اصلا چرا توی یه اتاق با اونا بودم؟ باید یه اتاق جدا میداشتم!

۶ ماه گذشت و نتونست کاری از پیش ببرد. تمام ارتباطاتش را از دست داده بود. باید توی خونه میشست. دفتر نداشت. پول نداشت. نمیدونست باید از کجا شروع کند.

یک روزایی، که پروژه ای میگرفت درامدش خوب بود.

یک ماه که پروژه نداشت. هیچی نداشت. نمیدونست چجوری درامدش رو ببرد بالا.

تا این که یک روز برای سر زدن به دفتر مدیر سابقش رفت. مدیرش از اوضای کارش پرسید. بهش چند تا پیشنهاد داد تا بتواند درآمدش را بالا ببرد. حتی یک نفر رامعرفی کرد که بتواند برای پروژه گرفتن کمکش کند. شماره را گرفت اما هیچ وقت زنگ نزد.

نمیدونست زنگ بزند چی بگوید. زنگ بزنه بگوید من از اون شرکت رفتم. ولی شما به من کمک کنید؟

وقتی اصلا جایگاهی نداشت، چجوری باید خودش رو پرزنت میکرد؟

پیج اینستاگرام زده بود که اونجا پروژه بگیرد. یه چند تا از دوستان قدیمی اش بهش پروژه سپردند. اما اصلا نمیدونست قدم بعدی چیه؟

یک سال به همین منوال پیش رفت. با درامدی انقدر کم که حتی نمیتونست دنگ کافشو با دوستاش بده. یا اگه اونا یه دورهمی ای گرفتند ، بتونه شرکت کند. خجالت میکشید اصلا سمت دوستاش برود. هر وقت دوستانش میگفتند:” بیا بریم فلان جا این کارو بکنیم.”

میگفت:” نه من کار دارم.” ، ” من سرم شلوغه.” ، ” من مریضم.” بهونه می اورد که باهاشون نرود. چون خجالت میکشید از وضعیتی که داشت. حتی خجالت میکشید برای دوستاش وضعیتش را توضیح دهد. بگوید:” من درامد ندارم. الان  وضعیتم خوب نیست. کمتر خرج کنیم.”

مطمئنا اگر میگفت دوستانش مشکل نداشتند. خب طبیعتا درک میکردند. اما نمیتوانست همین را هم بگوید. نمیتوانست ازشون این درخواست را هم بکند.

چندبار در دورهمی ها شرکت کرد و اونا خرج دادند. چیزی هم نگفتند. نگفتند:” که بیا دونگت رو پرداخت کن.” گفتن: “حالا باشه. بعدا حساب میکنیم.”

این طوری انگار بیش تر خجالت میکشید. اعصابش خرد میشداز این که نمیتوانست دونگش را به دوستاش پرداخت کند. سرخورده میشد. حتی حال فیزیکی اش هم خراب میشد. دستاش سرد میشد. میلرزید.

به این فکر میکرد:” چرا من وقتی استعفا دادم به رییسم نگفتم مشکل چی بوده؟”

شاید مشکل حل میشد. اما شروع میکرد به گول زدن خودش. میگفت:” نه من دیگه حالم بد بود و من دیگه نمیتونستم با حال بد برای اونا کار کنم .”

اما اگر که صحبت میکرد شاید حالش خوب میشد. شاید مساله روشن میشد. شاید رییسش اصلا متوجه زحمات او نشده بوده. حواسش نبوده که خب این دختر قدیمی تر است. این کارمند مهارتش بیشتر است. باید حقوقش بیشتر باشد. سهل انگاری کرده بود. اما دلیلش شاید این نبوده که من ارزشم پایین است. یا برای من احترام قائل نیست.

احترام رو باید به دست اورد ارزش رو باید بدست اورد توی هر جایگاهی و اون دختر اینو نمیدونست.

خیلی شخصیت دوست داشتی ای داشت. مهربان، خونگرم، شوخ طبع. خیلی ها دوست داشتند مثل او باشند. اما از ضعفی که داشت غافل بود.

داشت زندگیشو خراب میکرد. روزها میگذشت و خیلی زود  ۲ سال شد که از کارش بیرون آمده بود.  هنوز با یکی از ان همه آشنا و همکار سابق که داشت تماس نگرفته بود تا کمکش کنند. ازشون بخواهد که بهش راهکار بدهند. از تجربیاتشان استفاده کند.

کی قرار بود متوجه شود که در “درخواست کردن” مشکل دارد؟! که اگر این مشکل را حل نکند اوضاع تغییری نمیکند؟

فردا؟ ۵ سال دیگه؟  ۱۰ سال دیگه؟

به جای این که مشکل را حل کند. هر روز با حسرت به شرکت سابقش فکر میکرد. به این که آن شرکت الان یکی از بهترین شرکت های حوزه ی کاری خودش است. از یک دفتر در مرکز شهر به یک ساختمان بسیار شیک در کامرانیه رسیده است.

به این که اگر استعفا نمیداد، الان چه جایگاهی داشت.

اما هنوزم نمیداند، کجای کار اشتباه کرده. هنوزم احساس قربانی بودن میکند میگوید:” خب اونا با من اینجوری کردن. منم الان آلاخون والاخون شدم.”

در حالی که خودش بود که یکباره استعفا داد. بدون این که امادگیشو داشته باشد. امادگی فکری نداشت. امادگی مالی نداشت. هیچگونه امادگی ای نداشت.

دلم میسوزد. من توانمندی ها و پتانسیل اون دختر زبیا رو به چشم دیدم. و بعد از اون به مرور با چشمهام ترسو شدن و از دست دادن هاش رو دیدم.

اگر میتونست از جراتی که داشت بهترین استفاده رو بکند ورق چطور برمیگشت؟

دلم نمیخواد زمانی که برای اون “ای کاش میتونستم حرف بزنم” گذشته برای بقیه هم بگذره.

من وظیفه خودم میدونم که مهم ترین کتاب زندگیم رو به همه معرفی کنم.

کتابی که شما رو از شر این کوتاهی ها نجات میده.

کتابیه که به شما جرات داشتن درخواست کردن حرف زدن بله گرفتن و خیلی چیزای مهم تر رو یاد میده.

کتابی که به شما یادآور میشه اگر این مهارت ها رو نداشته باشی چه چیزهایی رو از دست میدی!

کتابی که یادت میاره چه موقعیت هایی رو صرفا چون نمیدونستی چطور حرف بزنی و رفتار کنی از بین بردی!

این کتاب به اندازه نون شب شما واجبه. خوندنش به هر دختری در هر جایگاهی شدیدا توصیه میشه.

و با روزی نیم ساعت وقت گذاشتن و اجرا کردن مهارت هایی که به شما یاد داده میشه خودت رو از هر اتفاق ناگواری که ممکنه برات پیش بیاد مصون میکنی.

تقدیم به دختران زیبای سرزمینم تا تمام پتانسیل هاشون رو آزاد کنن.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *