در شلوغی های سال ۵۸ بود که به ایران برگشت. بیست و یک ساله بود و لیسانس مهندسی راه و ساختمانش داغ داغ بود. برگشته بود با این امید که بتواند در رشته خودش مشغول به کار شود. و شاید یک روزی دفتر مهندسی خودش را راه بیاندازد.
اما طوری که باب دلش بود پیش نرفت. کشور درگیر جنگ بود. اوضاع اقتصاد و جامعه مشخص نبود. تصمیم گرفت از یک کار غیر مرتبط شروع کند. پس به عنوان مترجم در یک شرکت مشغول به کار شد. چندی که گذشت، با کار و بار شرکت بیش تر آشنا شد. شرکت، شرکت حمل و نقل بود. با گذر روزها بیشتر و بیشتر از کارش خوشش میامد. رفته رفته رویای دفتر مهندسی از ذهنش دور تر شد و جایش را به رویای داشتن شرکت حمل و نقل میداد.
کمی که تجربه کار را در این شرکت به دست آورد. تمام جراتش را جمع کرد تا به دنبال هدف خودش برود. مادر و پدر فرهنگی اش از کاری که انتخاب کرده بود، حسابی شوکه شده بودند. البته هر کسی که از تصمیم فاطمه مطلع میشد؛ شوکه میشد.
یک زن در کار آزاد؟ آن هم کار حمل و نقل؟ مگر دیوانه شدهای؟
اما فاطمه فکر هایش را کرده بود و تصمیمش را از قبل گرفته بود. هدفی برای خودش تعیین کرده بود و میخواست که شرکت حمل و نقلش را راه بیاندازد.
شروع کرده بود تمام زیر و بم این صنعت را در آوردن. میدانست که راه ساده ای پیش رویش نیست. فهمیده بود این صنعت بسیار خانوادگی و موروثی است. کسی که بخواهد وارد شود، کلی مشکل پیش رویش است. اما به قول خودش: هربار که به او میگفتند نمیشود، مصمم تر میشد.
کفش آهنین به پا کرد. هر روز از این اداره به آن اداره از این وزارتخانه به آن وزارتخانه. ۳۵ سال پیش کسی باور نمیکرد که یک زن بتواند از پس زندگی خودش بر بیاید. چه برسد به این که بتواند شرکت حمل و نقل بزند. بخواهد با راننده ها سر و کله بزند. اطرافیانش هم از او حمایت نمیکردند. خانواده اش نگران آینده اش بودند.
در اون شرایط هیچ امیدی نبود که فاطمه به خواسته اش برسد. به هر دری میزد بسته بود. تمام مسیر ها بن بست بودند. خانم رییس اگر تو به جای فاطمه بودی چه کار میکردی؟
تسلیم میشدی؟ ادامه میدادی؟
فاطمه ادامه داد. ۲ سال طول کشید تا به او مجوز تاسیس بدهند. ۲ سال تمام هر روزش را به وزارتخانه رفته بود.
هم زمان هم برای این که ثابت مند می تواند این کار را انجام دهد؛ رفت تا گواهینامه پایه یک بگیرد.
در واقع، بعد از انقلاب فاطمه اولین زنی بود که گواهینامه پایه یک خود را گرفت. بعد از او بود که خیلی از خانم های دیگر هم پایه یک گرفتند. به نظر خودش همین گواهینامه پایه یک بود که راهگشای کارش شد.
بالاخره در سال ۱۳۶۳ شرکت حمل و نقل خود را ثبت کرد. البته از پس هزینه های دفتر برنمی امد. پس از همسرش خواست تا یک اتاق در دفتر کارش را به او بدهد تا بتواند شرکتش را راه بیاندازد.
تجربه اش در شرکت قبلی کمکش میکرد. هم راحت تر سر از کار ها در می آورد. هم راننده هایی که از آن شرکت او را میشناختند برای کار پیش او می آمدند. خیلی زود تر از چیزی که دیگران انتظار داشتند، دفتر کوچکش شلوغ شد. چرخهای شرکت روی دور افتاد.
فاطمه به دنبال این بود که با شرکت های بزرگ این صنعت رقابت کند. پس گشت تا بتواند برای خودش برگ برندهای پیدا کند. برگ برندهای که کس دیگری در این حوزه نداشته باشند.
کار آسان نبود. همین حالا شما خانم رئیس خودت را پشت میز تصور کن به عنوان اولین مدیرعامل زن یک شرکت حمل و نقل. در اوایل انقلاب. در یک کشور جنگ زده.
البته خود فاطمه میگوید: وقتی آدم کاری را دوست دارد، سختی ها برایش آسان میشوند.
او برگ برنده یا همان نقطه قوتش را پیدا کند. او یک خانم بود. یک خانم پر جرات. توانست اعتماد راننده ها را جلب کند. راننده هایی که در سفر اند، گاهی ماه ها خانواده هایشان را نمیبینند. در این بین فاطمه با خانواده هایشان در ارتباط است. اگر مشکلی پیش بیاید، راننده میداند که فاطمه حواسش به خانواده شان هست. اگر مدیر عامل آقا بود، خانواده ها شاید به راحتی از نگرانی ها و خواسته هایشان به او نمیگفتند.
اما زن بودن فاطمه باعث میشد که خانواده ها با او راحت باشند. اگر مشکلی یا خواسته ای داشتند، به او مراجعه کنند.
میدانید الان که این داستان را میخوانید؛ شرکت کشتیرانی و حمل و نقل بین المللی سدیدبار، به تاسیس و مدیر عاملی خانم فاطمه مقیمی یکی از بزرگ ترین شرکت های حمل و نقل ایران است.
میدانید در حین سفر هر اتفاقی برای راننده یا باری که حمل میکند بیافتند بر عهده مدیر عامل است.
خانم مقیمی راننده ای داشته است که در چچن سرش را بریده اند. راننده ای داشته است که قاچاق کرده است. راننده ای داشته است که در دره سقوط کرده است.
بارها شده که بشنود که به او میگویند: انگشتر و ساعتت را تحویل بده باید بری بازداشتگاه. البته همیشه شانس با او یار بوده و لحظه آخر یک ضامن پیدا شده. اما خانم مقیمی انگار که ترسی از خشونت و دعوا ندارد. انگار که هیچ چیزی او را نمیترساند.
زمانی که از او درباره برخورد مردم با او بپرسید میگوید: در خارج از ایران راحت تر من را می پذیرفتند. در داخل ایران هم زیاد مهم نبود. من به کاری که میکنم باور دارم و می توانستم خودم را به آنها بقبولانم. اگر در کارت اعتماد به نفس داشته باشی و جلو بروی، می بینی که جامعه اطرافت هم قبولت می کند.
خانم رییس شما به کاری که میکنی باور داری؟ پر جرات جلو میری؟